منتظرنباش
منتظر نباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام…
که عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم…
یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم…
توقعی از تو ندارم...
اگر دوست نداری
در همان دامنه ی دور دریا بمان
هر جور تو راحتی... باران زده ی من...
همین سوسوی تو
از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست...
من که این جا کاری نمی کنم ...
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ...
همین...
این کار هم که نور نمی خواهد …
می دانم که به حرفهایم می خندی…
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید...
صدای باران را می شنوی ...؟
دَمــَــش گـــَــرمـ ...
بـــارا?? را مــےگـــویـــــَــمــ
بـــه شـــانـــہ امـ زد وگــُـفــــت :
خــَـســتـــہ شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـ??...
مـَــ?? بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَمـ...