سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق، محبت، شعرهای زیبا

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

 

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

 

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی  تو  مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام

جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون  رمیدن های  آهـــو  نازهایت  جالب است

دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل

از نبودت  مثل این  گلهای قالی  خوب نیست

 

 

ابوالقاسم خورشیدی


 

دیگر اشعار : ابوالقاسم خورشیدی

3

 


ارسال شده در توسط نسترن 12

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

 

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

 

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

 

سجّاد سامانی


 

دیگر اشعار : سجاد سامانی


ارسال شده در توسط نسترن 12

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

 

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

 

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم

مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم

خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم

زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم پد ضد عرق my dry سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم

ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم

به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم .........


مرتضی خدمتی


 

دیگر اشعار : مرتضی خدمتی


ارسال شده در توسط نسترن 12

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی

 

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر

 

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من گن لاغری اسلیم لیفت زنانه گن وی کر  که بعد

از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

شاعر:رضا خادمه مولوی


 

دیگر اشعار :


ارسال شده در توسط نسترن 12

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من

 

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من

 

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !
ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار من

باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من

دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من

چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من

حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من

حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من …!!


شیرین خسروی


 

دیگر اشعار : شیرین خسروی


ارسال شده در توسط نسترن 12

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

 

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

 

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

 

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند

کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

 

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف

لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

 

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود

درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

 

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد

کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

 

 

یدالله گودرزی


 

دیگر اشعار : یدالله گودرزی


ارسال شده در توسط نسترن 12

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

 

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

 

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم صابون کوسه آر پی  به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش


 

دیگر اشعار : حسین زحمتکش


ارسال شده در توسط نسترن 12

من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی

 

من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی

 

من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی

برای این دل سردم تو بال و پر باشی

 

من از نبود تو تنها شدم ولی ای کاش

خدا کند که بیایی و بیشتر باشی

 

شب است و تازه شروع شراب و شیدایی

بیا که خاتمه ی این شب و سحر باشی

 

هوای کوی تو امشب هوای شیدایی است

چه میشود که ز غم های خود به در باشی

 

تو با قدم زدنت تازه عاشقم کردی

بمان که با قدمت سایه ای به سر باشی

 

به شاعری من این بس که سهم من شده ای

تو امدی که برای دلم سپر باشی

 

بیا که این دل من راه عاشقی دارد

خدا کند که تو هم در همین سفر باشی

 

 

علی_علی اکبری


 

دیگر اشعار : علی_علی اکبری


ارسال شده در توسط نسترن 12

روزی چند بار دوستت دارم

 

روزی چند بار دوستت دارم

 

روزی چند بار دوستت دارم

یک‌بار وقتی که هوا بَرَم می‌دارد

قدم می‌زنیم

وقتی که خوابم می آید

تو می آیی

یک‌بار وقتی که باران ناز می‌کند

دلِ ناودان می‌شکند

می‌بارد

وقتی که شب شروع می‌شود

تمام می‌شود.

 

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقیِ روز را

هنوز را...

 

 

افشین صالحی


 

دیگر اشعار : افشین صالحی


ارسال شده در توسط نسترن 12

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم

 

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم

 

بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم

میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم

 

بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم

بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم

 

برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم

که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم

 

نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم

دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم

 

نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم

برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم

 

بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم

که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم

 

شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم

به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم

 

صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم

درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم !

 

 

مهدی جابری


 

دیگر اشعار : مهدی جابری


ارسال شده در توسط نسترن 12
   1   2      >